روز های زندگی
سلااااااااااااااااام دوستای گلم دلم برای تک تک شما تنگ شده بود .حالتون خوبه؟امید وارم از متن(تنهایی ام با خدا)خوشتون اومده باشه.امروز برا تون داستان قشنگی نوشتم که واقعاخیلی قشنگه البته از نظر من خوب بود امید وارم شما هم خوشتون بیاد.خوب دیگه زیاد حرف نمیزنم وخستتون نمی کنم تا انرژی لازم برای خواندن این داستان داشته باشید .مثل همیشه به امید روز های خوب درکنار مطلب های قشنگ روز های زندگی
داستان منصور و ژاله.......
امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد منصور با خودش زمزمه می کرد چه دنیای عجیبی است این دنیای
ما! یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلا قش خوش حالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو باهم سپری کرده بودند.
انها همسایه دیوار به دیوار هم بودن ولی به خاطر ور شکست شدن پدر ژاله اونا خونشون رو فروختن تا بدهی هاشونو پرداخت
کنن بعدهم اونا رفتن به شهر خودشون .بعد از رفتن اونا منصور چند ماهی افسورده شد. منصور بهترین هم بازی خودشو از دست داده
بود.7سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روزی بود که داشت برف سنگینی می بارید منصور کنار پنجره
دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می امدند نگاه می کرد. منصور در حالی که
داشت به بیرون نگاه می کرد یک ان خشکش زد. باورش نمی شد که ژاله داشت وارددانشگاه می شد. منصور زودخودشو به در
ورودی رساند و تا ژاله وارد نشده بهش سلام کرد.ژاله با دیدن منصور با صدای بلندی گفت خدای من!
منصور خودتی؟!بعد سکوت میونشون حکم فرما شد.منصور سکوت را شکست وگفت ورودی جدیدی؟
ژاله هم سرشو به علامت تایید تکون داد.منصور وژاله بعد از 7سال دقایقی باهم حرف زدن و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی
که از قدیم میو نشون بود جوانه زد! از اون روز به بعد منصور و ژاله همیشه باهم بودن.انها هم دیگرو دوست داشتند واین داستان در
مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ. منصور کم کم داشت دانشگاه رو تموم می کرد و به خاطر این موضوع ناراحت بود چون
بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تموم شدن دا نشگاه به ژاله پیش نهاد ازدواج داد و
ژاله بی چو ن و چرا قبول کرد.طی پنج ماه سور و سات عروسی اماده شد و منصورو ژاله زندگی جدیدشونو اغاز کردند. یک زندگی
رویایی که همه حسرتش رو می خورند. پول-ماشین اخرین مدل- شغل خوب- خانه زیبا- رفتار خوب- تفاهم واز همه مهم تر عشقی
بزرگ که خانه این زوج رو خوشبخت می کرد! ولی زمونه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق رو نداشت . در یک روز گرم تا بستان
ژاله به شدت تب کرد! منصور ژاله رو به بیمارستان های مختلفی برد ولی همه ی دکتر ها از در مانش عاجز بودند. اخه بیماری ژاله
ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشم ها و زبان ژاله رو هم برد وژاله کور ولال شد.منصور چند بار
ژاله رو به خارج برد ولی پزشکان انجاهم نتونستند کاری بکنند . بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت ازادشو واسه ژاله
بگذرونه! ساعت ها برای ژاله کتاب می خواند از اینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت! ولی چند ماه بعد رفتار منصور عوض
شد منصور از این زندگی سو ت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق به ذهنش خطور می کرد!!!منصور ابتدا با این افکار
می جنگید ولی بالا خره تسلیم این کار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده . در این میان مادر و خواهر منصور هم اتش بیار
معرکه بودند و منصور رو برای طلاق تحریک می کردند.منصور دیگه باژاله نمی جوشید بعد از امدن از سرکار یک راست می رفت
به اتاقش! حتی گاهی می شد 2 و3 روزی باژاله حرف نمیزد. یه شب که منصور وژاله که سر میز شام بودند
منصور بعد از مقدمه چینی و من من کردن به ژاله گفت ببین ژاله یه چیزی رو میخوام بگم! ژاله دست از غذا خوردن بر داشت و
منتظر شد منصور حرفشو بزنه.....................منصور ته مونده جرعتشو جمع کردو گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم
یعنی بهتر بگم نمی تونم....................... می خوام طلاقت بدم مهریتم....................!!! در این لحظه ژاله انگشتشو به نشانه ی
سکوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیش نهاد طلاق رو پذیرفت. بعد از چند روز ژاله ومنصور جلوی دفتری بودند که روزی در اونجا
باهم محرم شده بودند.ژاله ومنصور به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پایین اومدن در حالی که رسما از هم جدا شده بودند
. منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد .وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت وازش خواست تا اونو برسونه خونه ی
مادرش ولی در عین نابا ورب ژاله دهن باز کرد وگفت لازم نکرده خودم میرم وبعدهم عصای نابینا هارو دور انداخت ورفت. منصور
گیج ومنگ به تماشای ژاله ایستاد!!!! ژاله هم میدید و هم حرف میزد. منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش اورده
بود؟!؟ منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی؟ منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ
معالج ژاله! وقتی به مطب رسید رفت به طرف اتاق دکتر و یقه ی دکتر رو گرفت و گفت مرد حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته
بودم؟؟؟ دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به ارامش دعوت می کرد!بعد از این که منصور کمی
ارام شد دکتر قضیرو جویا شد وقتی منصور تموم ماجرارو توضیح داد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت همسر شما
واقعا کور ولال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینای و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتی اش را
به دست اورد!همونطور که ما توضیحی برای بیماریش نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی ندتریم. سلامتی اون یه معجزه بود منصور
میان حرف ها ی دکتر پرید و گفت چرا به من چیزی نگفت؟؟؟ دکتر گفت اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه ..
.........منصور صورتشومیون دستاش پنهان کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردا اون روز روز تولدش بود.
خوب نظر تون چیه ؟؟؟؟
Design By : Pichak |